زهرا
سلام دخترم،الان که برات مینویسم ،ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح روز پنجشنبه 1393/3/29 است.تو وسط سالن خونه خوابیدی بدون بالشت و ملافه،داداشی هم تو اتاقش خوابیده.اگه بعدا قراره سراغ بابا رو از من بگیری ،بگم که بابا هم همین الان رفت اداره.چند شبی که شما بین خواب میترسی وگریه میکنی وبا روش هایی که ما بلدیم هم آروم نمیشی. شاید هم به خاطر تغییر ساعت خوابته،آخه مسابقات فوتبال جام جهانی باعث شده تا همگی کمی دیرتر بخوابیم. بابایی میگه احتمالا قراره دندون در بیاری .بگذریم؛ دیشب برات حسابی غصه خوردم،شما از ناهار که عدس پلو بود هیچی نخوردی تا شب . البته بعد از ظهر یه کمی هندوونه خوردی. حدود ساعت یازده شب بود که حالت به هم خورد و بالا آوردی.من خی...